|
|
نوشته شده در شنبه 7 تير 1393
بازدید : 673
نویسنده : حسن عباسی
|
|
دوست داشتم گلفروش باشم. صبح به صبح حسن یوسف ها را ردیف کنم دم در و از شمعدانی ها بخواهم به مشتری ها سلام کنند. مهم نبود کسی جواب می دهد یا نه. گل ها خودشان بهتر می دانند در خانه چه کسی بیشتر عمر می کنند. دوست داشتم گلفروش باشم و مردم برای عزا و عروسی شان پناه بیاورند به من. یک روز کسی را با گل های مریم دلداری بدهم و فردا دست به دامان گلایل بشوم که داغ دل کسی را کمی کمتر کند. رز های هلندی را برای ماشین های عروس می گذاشتم کنار. و دسته گل های آبی را با روبان سفید تزئین می کردم و اگر می دانستم دارد برای آشتی پیش قدم می شود سنگ تمام می گذاشتم. دوست داشتم گلفروش باشم و هر از گاهی سبد های قشنگ را برای خودم بگذارم کنار. آنها را می آوردم توی خانه و بعد برای بودنشان دلیل پیدا می کردم. مثلاً با خودم می گفتم امروز به آن مردی که صورتش پای صندوق نگران شد تخفیف حسابی دادم. یا یک شاخه گل اضافه گذاشتم روی دسته گل کوچک آن پسر که می خواست مادرش را خوشحال کند. همین ها کافی است برای آنکه جایزه داده باشم به خودم. آخ... دوست داشتم گلفروش باشم.
:: موضوعات مرتبط:
جوانان ,
تفکر و اندیشه ,
,
|
|
|